اینکه امشب عروسیِ یکی از بهترین و دوس داشتنی ترین رفیق های زندگی ام باشد و همه کائنات ناجوانمردانه دست به دستِ هم بدهند که من نتوانم در این مجلس شرکت کنم, نتیجه اش یک بغضِ پرُ درد است؛ بغضی از جنس دلگیری که حتی نفس کشیدنم را هم سخت می کند و من برای شکاندن آن بغض خفه کننده چاره ای جز ورق زدن خاطراتمان ندارم. عکس ها و فیلم های با هم بودنمان را نگاه می کنم و بی اراده لبخند می زنم. بی توجه به اولین اشکی که با بی رحمی از گوشه ی چشمم سُر میخورد به این خاطره بازی ادامه می دهم. چشمانم را می بندم و سعی می  کنم که آن دخترک دوست داشتنی و دلنشین را در لباس عروس تجسم کنم و زیر لب برای خوشبخت شدن و عاقبت بخیر شدنشان دعا می کنم. عکس ها را نگاه می کنم و با به خاطر آوردنِ عروس شدنش شوقی وصف ناپذیر تمام وجودم را در بر می گیرد. آنقدر خاطرات آن روزهای ناب و گس را به یاد می آورم تا بالاخره آن بغضِ خفه کننده بشکند و من درحالیکه یک لبخند عمیق روی لبانم جا خوش کرده است های های گریه می کنم و خودم هم نمیدانم که به خاطر خوشبخت شدنش خوشحال هستم یا به خاطر ندیدن و دلتنگ بودنش ناراحت و غمگین. خنده و گریه ام چنان در هم می آمیزند که دلم آبستن یک حال غیر قابل وصف می شود و عاقبت من می مانم و یک دنیا دل گرفتگی!




تسنیم عزیزم! باورم نمیشه که عروس شدی.خوشبخت بشی مهربونم, خوشبخت و عاقبت بخیر بشی.

هرچی آرزوی خوبه مال تــــــو ؛)



+میشه برای خوشبخت شدنشون دعا کنید؟ ممنونم.

++ اصلِ حالتون خوش ؛)

* به شدت ممنونم از دوستانی که همچنان به اینجا سر میزنن و یه وقتایی حالمو می پرسن. ممنونم که حواستون بهم هست. ممنونم.