سلام جانانِ من, سلام حضرتِ عشق...

از کجا شروع کنم؟! چطور بگویم که حرف زیاد است و کلمات حقیر و ناتوان؟ از فراق و دوری چندین ساله ام بگویم یا از اولین لحظه ی دیدار؟ از آن لحظه هایی بگویم که در حسرت یکبار, فقط و فقط یک لحظه دیدنت گریه های شبانه ام قطع نمیشد؟ یا از لحظه ای که با دیدنت اشک شوق در چشمانم جمع شد؟

از ترس و دلشوره ی هیچ وقت ندیدنت بگویم یا از آرامشِ ناب و بکرِ بودن در کنارت؟ از قول و قرارهایم با خدای مشترکمان و چله ی دعا گرفتن برای یک لحظه دیدنت بگویم یا از سجده ی شکر, بلافاصله بعد از وصال؟

از گله ها و حرف هایی که سالها برای اولین دیدارمان آماده کرده بودم بگویم یا از فراموش کردنشان و لکنت زبانم به هنگام دیدنت؟ اصلا مگر میشود معشوق را دید و از او گله کرد؟ مگر میشود معشوق را دید و دردها را به خاطر آورد؟ مگر نه اینکه دیدنِ معشوق اوج لذت و حالِ خوش است و تمام درد ها و گله ها را به دست فراموشی می سپارد؟

از اولین دیدار بگویم؟ اولین دیداری که قلبم را بدجوری لرزاند و من را بیش از پیش عاشق کرد و وادارم کرد که برای دیدارهای بعدی باز هم دست به دامنِ خدا شوم. یا از لحظه ی تلخ و دردناکِ خداحافظی بگویم؟ دلی که دیگر با من برنگشت و جا ماند...

از کدام لحظه بگویم؟ چطور بگویم؟ با چه رویی حرف بزنم؟ اصلا مگر همچو منی در برابر همچو شمایی توانِ صحبت دارد؟ مگر نه اینکه أنت مولا و أنا... هر چه صلاح است , حسین(ع).

چطور بگویم از آن لحظه ای که وقتی چشمم به شش گوشه افتاد همچو تشنه ای که به آب رسیده, حالم غیر قابل وصف بود. چطور بگویم از قلبی که طپشش را فراموش کرده بود؟ چطور بگویم که تمام اعضاء بدنم چشم شده بود تا جزء به جزء شش گوشه را برای روزهای دلتنگی ام حفظ کنم. گله میکردم از اشک های مزاحمم که اجازه نمیدادن خوووب شمارو ببینم, اشک هایی که گوششان بدهکار نبود و کار خودشان را میکردند, تار میدیدم اما همچنان مُصر نگاه کردم تمامِ شش گوشه را. خواندم جمله ی پیامبر را در گوشه ای از آن شش گوشه"حسین منی و أنا من حسین" و کنترل اشک هایم دستِ من نبود, خواندم حدیث امام صادق را در گوشه ای دیگر:"إنَّ فاطِمَّةَ بِنتَ مُحَمَّدٍ (ص) تَحضُرُ لِزُوَّارِ قَبرِ ابنِهَا الحُسَینِ (ع) فَتَستَغفِر لَهُم ذُنوبَهُم" "فاطمه (س) دختر محمد (ص) نزد زائران قبر فرزندش حسین (ع) حضور میابد و برای گناهانشان طلب آمرزش میکند."و بی اختیار دست بر سینه گذاشتم و زمزمه کردم"دست بر سینه نهاده همه تعظیم کنید, مادری دست به پهلو به حرم می آید" دیگر تاب نیاوردم و به زانو افتادم. نگاهم به شما بود و خواندم آنچه را که از زیارت ناحیه مقدسه به یاد داشتم: "سلام بر پسر فاطمه زهرا علیها سلام, سلام بر کسی که دعا در زیر بارگاهش مستجاب است, سلام بر مظلومی که یاوری نداشت,سلام بر کسی که حرمتش شکسته شد, سلام بر بدنی که عریان ماند, سلام بر آنکه از قفا سرش را بریدند, سلام بر سری که بالای نیزه ها رفت, سلام بر آن دندانی که با چوب خیزران بر آن نواخته شد, سلام بر آن جسم های عریان مانده در بیابان, سلام بر علی اکبر, سلام بر طفل شیرخوار..." دیگر زبانم نچرخید! کم آوردم... من فقط با گفتنش کم آوردم و شما... نگاهم به شما بود و هق زدم: "أین صاحبنا؟ أین أبونا؟شما پا در میانی کنید آقا..." نگاهم به شما بود و ناله کردم : "یا لیتنی کنت معکم." نگاهم به شما بود و با صدایی لرزان خواندم: "لطفی که کرده ای تو به من مادرم نکرد, ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین(ع)", سر پایین انداختم و زجه زدم "شرمنده ام".

چقدر از شما نوشتن سخت است, چقدر کلمات حقیرند و چقدرررر من ناتوانم... جانانِ من! حضرتِ عشق! برایم از تو نوشتن هنوز هم زود است.