در ذهنِ خسته ام به راه می افتم و با قدم هایی آهسته از کنار کلمات نهفته در فکرم عبور می کنم. کلماتی که برخی از آنها یک دنیا حرف برای گفتن دارند. "آینده", "گذشته", "اشتباه", "درس", "عشق", "سیاست", "سرنوشت", "سوختن", "ترس" ,"کشتی سانچی",توقف می کنم. چند قدم رفته را برمیگردم. "سوختن", "ترس", "کشتی سانچی".همین سه کلمه برای آتش گرفتنِ قلبم کافی ست. آتشِ کشتی به جانم می افتد و من هم بر زمین. در من کسی شبیه مادرانِ فرزند از دست داده ضجه می زند. بر صورتش چنگ می زند, خاک بر سرش می ریزد و در میان هق هق های پر دردش نام فرزندش را تکرار می کند و دلگیر است از دریایی که زورش به آتش نرسید. در من مادری داغدارِ سی و دو فرزندش شده است. سی و دو فرزندِ کشورش... سی و دو؟! زیاد است, خیلی زیاد... در من مادری به یاد سوختن فرزندانش می سوزد و می سوزد و می سوزد.



لطفا برای شادی روحشون فاتحه ای بخونید.


ایران تسلیت