دقیقا نوزده سال پیش, ساعت هشت صبحِ جمعه 10 مهر از قافله ی آسمانیان جا ماندم و زمینی شدم, و الآن نوزده سال است که به رسم عادت این روز را جشن می گیرم و لبخند می زنم. چه آرزوهای گلچین شده ای که برای "من" کنار گذاشته بودم تا قبل از هجده سالگی به همه شان برسد اما امروز که حتی یک سال از زمان تعیین شده ام گذشته است هنوز هم... هعی...

چقدر دلتنگم...

چقدر دلتنگم برای گذشته هایم, برای آن روزهای بکر و ناب. برای آن روزهایی که بازیگران نقش اول اتفاق های زندگیم کودکانی بودند از جنس پاکی و مهربانی. چقدر دلگیرم از "من" که ساده از بکرترین روزهایش گذشت.

یک سال دیگر هم گذشت و یک سال بزرگتر شده ام و من در خلوتم به این فکر می کنم که واقعا "بزرگ " شده ام؟! نمی دانم, شاید آنطورها که فکرش را می کردم پیش نرفتم اما به هر حال بزرگتر شده ام. بزرگتر شده ام!

من باور دارم که تولد بهانه ایست که آدمی در گوشه ای, به دور از هیاهو بنشیند و بدون تعارف با "منِ" زندگی اش حساب و کتاب کند, از "من" بابت تمام خوش قولی هایش تشکر کند و از او برای تمام بد عهدی های یک ساله اش دلیل بخواهد. باید با "من" دو دو تا چاهارتا کرد وگرنه همه چیز به هم میریزد و هیچ چیز آنطور که باید پیش نمی رود و در آخر تنها جسمی می ماند با یک روحِ دل شکسته.

آدم های زیادی در این یک سال وارد زندگیم شده اند, برخی هنوز هم هستند و برخی هم رفته اند. اتفاق های زیادی افتاد, تعدادی از ناب ترین هایشان را گلچین کرده ام و در حافظه ی بلند مدتم سنجاق کرده ام  که مبادا فراموش کنم, و اتفاق های حال خراب کن را از همان حافظه ی کوتاه مدتم به دست فراموشی سپردم تا این روزهایم آرام بگذرد و بتوانم به آینده فکر کنم.

در آخر خالق مهربانم بابت این نوزده سال ممنونم. کمکم کن که درست پیش بروم.





چقدر خوشحــــالــم که پـــــــایـــیزی ام :)  .


باشد که رستگار شویم :)


+ کاش امام رضا(ع) امشب هدیه ی تولدم بهم برات کربلا بده. میشه آقاجانم؟ :(




لطفا دعا کنید