سلاااااااام رفقا
حالتون چطوره؟
چقدر دلم برای اینجا, برای شما و برای همه چیز تنگ شده.... :)
حالِ دلتون چطوره؟ همه چی رو به راهه؟
سلاااااااام رفقا
حالتون چطوره؟
چقدر دلم برای اینجا, برای شما و برای همه چیز تنگ شده.... :)
حالِ دلتون چطوره؟ همه چی رو به راهه؟
سلام جانانِ من, سلام حضرتِ عشق...
از کجا شروع کنم؟! چطور بگویم که حرف زیاد است و کلمات حقیر و ناتوان؟ از فراق و دوری چندین ساله ام بگویم یا از اولین لحظه ی دیدار؟ از آن لحظه هایی بگویم که در حسرت یکبار, فقط و فقط یک لحظه دیدنت گریه های شبانه ام قطع نمیشد؟ یا از لحظه ای که با دیدنت اشک شوق در چشمانم جمع شد؟
از ترس و دلشوره ی هیچ وقت ندیدنت بگویم یا از آرامشِ ناب و بکرِ بودن در کنارت؟ از قول و قرارهایم با خدای مشترکمان و چله ی دعا گرفتن برای یک لحظه دیدنت بگویم یا از سجده ی شکر, بلافاصله بعد از وصال؟
از گله ها و حرف هایی که سالها برای اولین دیدارمان آماده کرده بودم بگویم یا از فراموش کردنشان و لکنت زبانم به هنگام دیدنت؟ اصلا مگر میشود معشوق را دید و از او گله کرد؟ مگر میشود معشوق را دید و دردها را به خاطر آورد؟ مگر نه اینکه دیدنِ معشوق اوج لذت و حالِ خوش است و تمام درد ها و گله ها را به دست فراموشی می سپارد؟
از اولین دیدار بگویم؟ اولین دیداری که قلبم را بدجوری لرزاند و من را بیش از پیش عاشق کرد و وادارم کرد که برای دیدارهای بعدی باز هم دست به دامنِ خدا شوم. یا از لحظه ی تلخ و دردناکِ خداحافظی بگویم؟ دلی که دیگر با من برنگشت و جا ماند...
از کدام لحظه بگویم؟ چطور بگویم؟ با چه رویی حرف بزنم؟ اصلا مگر همچو منی در برابر همچو شمایی توانِ صحبت دارد؟ مگر نه اینکه أنت مولا و أنا... هر چه صلاح است , حسین(ع).
چطور بگویم از آن لحظه ای که وقتی چشمم به شش گوشه افتاد همچو تشنه ای که به آب رسیده, حالم غیر قابل وصف بود. چطور بگویم از قلبی که طپشش را فراموش کرده بود؟ چطور بگویم که تمام اعضاء بدنم چشم شده بود تا جزء به جزء شش گوشه را برای روزهای دلتنگی ام حفظ کنم. گله میکردم از اشک های مزاحمم که اجازه نمیدادن خوووب شمارو ببینم, اشک هایی که گوششان بدهکار نبود و کار خودشان را میکردند, تار میدیدم اما همچنان مُصر نگاه کردم تمامِ شش گوشه را. خواندم جمله ی پیامبر را در گوشه ای از آن شش گوشه"حسین منی و أنا من حسین" و کنترل اشک هایم دستِ من نبود, خواندم حدیث امام صادق را در گوشه ای دیگر:"إنَّ فاطِمَّةَ بِنتَ مُحَمَّدٍ (ص) تَحضُرُ لِزُوَّارِ قَبرِ ابنِهَا الحُسَینِ (ع) فَتَستَغفِر لَهُم ذُنوبَهُم" "فاطمه (س) دختر محمد (ص) نزد زائران قبر فرزندش حسین (ع) حضور میابد و برای گناهانشان طلب آمرزش میکند."و بی اختیار دست بر سینه گذاشتم و زمزمه کردم"دست بر سینه نهاده همه تعظیم کنید, مادری دست به پهلو به حرم می آید" دیگر تاب نیاوردم و به زانو افتادم. نگاهم به شما بود و خواندم آنچه را که از زیارت ناحیه مقدسه به یاد داشتم: "سلام بر پسر فاطمه زهرا علیها سلام, سلام بر کسی که دعا در زیر بارگاهش مستجاب است, سلام بر مظلومی که یاوری نداشت,سلام بر کسی که حرمتش شکسته شد, سلام بر بدنی که عریان ماند, سلام بر آنکه از قفا سرش را بریدند, سلام بر سری که بالای نیزه ها رفت, سلام بر آن دندانی که با چوب خیزران بر آن نواخته شد, سلام بر آن جسم های عریان مانده در بیابان, سلام بر علی اکبر, سلام بر طفل شیرخوار..." دیگر زبانم نچرخید! کم آوردم... من فقط با گفتنش کم آوردم و شما... نگاهم به شما بود و هق زدم: "أین صاحبنا؟ أین أبونا؟شما پا در میانی کنید آقا..." نگاهم به شما بود و ناله کردم : "یا لیتنی کنت معکم." نگاهم به شما بود و با صدایی لرزان خواندم: "لطفی که کرده ای تو به من مادرم نکرد, ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین(ع)", سر پایین انداختم و زجه زدم "شرمنده ام".
چقدر از شما نوشتن سخت است, چقدر کلمات حقیرند و چقدرررر من ناتوانم... جانانِ من! حضرتِ عشق! برایم از تو نوشتن هنوز هم زود است.
سلام :)
حالِ دلتون چطوره؟ اصلِ حالتون چطوره؟
بیشتر از یک ساله که ستاره ی این وبلاگ خاموشه ولی خب بالاخره امروز جدی اراده کردم که این ستاره رو روشن کنم. :) اول از همه بگم که ممنونم از همه ی دوستانی که تو این مدت, بودن و حالمو میپرسیدن و با هم گپ میزدیم و میگفتیم و میخندیدیم و خلاصه اینکه خوش میگذشت :) باید بگم که دمتون گرم دوستان که با پیام هاتون اجازه ندادید که بیشتر از این از وبلاگ و بیان فاصله بگیرم. حتی دوستانی بودن که چند هفته هر روز بهم پیام میدادن که زودتر ستاره رو روشن کنم و من هی شرمنده شون میشدم.
خیلی ممنونم از دوستانِ مجازی ای که بودنشون واقعی تر از بعضی آدم های واقعی زندگیم بود. دمتون به شدت گرم.
تو این مدت اتفاقای زیادی افتاده و حرف برای گفتن و نوشتن و پست کردن زیاده, ولی خب به نظرم الآن وقت گفتنشون نیست. شاید بعد ترها حرفی ازشون زده شه, شاید هم هیچ وقت چیزی ازشون نگم. :)
ولی خب اینو بگم که من هنوزم همون دخترم با همون باورها. هنوزم بعضی وقتا لجبازی میکنم, از صدای ملچ ملوچ بدم میاد و عصبیم میکنه, سعی میکنم ناراحتیامو نگهدارم واسه خلوت و تنهایی هام. همچنان باور دارم خونه ای که توش دختر نباشه جهنمه :) و همچنان بارون که میباره حالِ دلم کلییی خوب میشه و باور دارم که بارون که میباره باید بری زیر بارون...بـــــایـــد :), هنوزم خیییلی تک بیت دوست دارم, هنوزم پایه ی شیطنت و آتیش سوزوندنم, :) و خیلی چیزای دیگه که تو پست های قدیمی ازم فهمیدید :)
خلاصه اینکه من هنوزم همون حوام فقط یک سال بزرگتر شدم و طبیعتا دغدغه هام بیشتر شده. ولی هنوزم میگم که, یه دخترم, دختری سرشار از احساس,مثل همه ی دخترا, و شاید بهتره بگم که مثل همه ی آدما. :)
پ.ن: چقدر دلتنگ بودم :)
پ.ن: زندگیتون سرشار از آرامش.
باشد که رستگار شویم ;)
نمیدونم چی بگم؟ چه جوری کلمات رو کنار هم بچینم؟ اصلا از کجا شروع کنم؟
هنوزم باورم نمیشه. باورم نمیشه که دومین شب رو هم تو کربلا گذروندم. باورم نمیشه که تو بین الحرمین زیرِ نم نم بارون قدم میزدم و سلام می دادم به اربابم. باورم نمیشه که بالاخره رسیدم به کربلا. اصلا باورم نمیشه...
چقدر لطف کردید به من آقاجانم, ممنونم ازتون. ممنووونم آقا جانِ من.
رسیدم کربلا الحمدلله...
پ.ن: اگه لایق باشم دعاگوتون بودم و هستم دوستان. :)
پ.ن 2: ان شاءالله که همه عاقبت بخیر بشیم :)
پ.ن 3: چقدررررر دلم واسه وبم تنگ شده بود. هق هق هق
چقدر دلخوشم به این مستحبی که جوابش واجب است, سلام مولای من, سلام آقا جانم, سلام.
نمیدانم چه بگویم؟ از کجا بگویم؟ از دردهایِ این قلبِ شکسته ام بگویم یا از گله هایم شروع کنم؟
گله ها دارم آقاجانم, در این دلِ تنگم گله هاست... گله دارم, از خودم و همه ی دنیا گله دارم که هنوز یتیم و بی کس مانده ایم. گله دارم که چرا این غیبت به پایان و لحظه ی وصال نمی رسد؟ مولایمان را نداریم و غریب مانده ایم. پدرمان را نداریم. از این جمعه های بی صاحبمان گله دارم آقا. أین صاحبنا؟ أین أبونا؟ شما فکری به حالِ ما کنید مهربانم. برایِ ما, برای این روزهایمان, برای این هجران و دوری, برای یتیم بودنمان, برای حالِ این روزهایِ یمن دعا کنید مولا.
گله دارم آقا. از مسئولان و غیرمسئولانی که به مردمِ کشورم خیانت می کنند گله دارم, از آنهایی که عدالت را فراموش کرده اند گله ها دارم, از آنهایی قدرت و اقتدارِ کشورم را خیلی راحت به دشمنانمان می فروشند گله دارم, از آنهایی که آرامشِ مردمِ کشورم را به هم ریخته اند گله دارم, از وجدان های به خواب رفته گله ها دارم.
از خودم و دختران و پسرانِ سرزمینم گله دارم. گله دارم که هدفِ اصلیِ و برتر دنیا و زندگی کردن و خلقت را از یاد برده ایم!آنقدر درگیرِ حاشیه شده ایم که اصلِ متنِ زندگی را به کل فراموش کرده ایم. فراموش کرده ایم که از ازل قرار بوده است که پیروِ شما و خاندانتان باشیم و ارزش هایِ شما ارزش های ما باشند و نه این الگو ها و ارزشهای غربی که ما را به جاده خاکی کشانده اند و مسیرِ درستمان را گم کرده ایم. فراموش کرده ایم که قرارمان این بوده است که در همه ی انتخاب هایمان حواسمان فقط و فقط به خدا و رضایتش باشد, فراموش کرده ایم و حالا تمامِ دغدغه هایمان این شده است که فلانی و فلانی و فلانی از ما راضی باشند. فراموش کرده ایم!مرگ را فراموش کرده ایم که انقدر درگیر دنیا و غرور و تکبر و زندگی شده ایم. فراموش کرده ایم! برایمان دعا کنید. برای همه ی ما دعا کنید آقا.
گله دارم, آخ که چقدر از این "من" گله دارم که آنقدر خوب نبوده است که تا امروز دعوتش کنید. از این "منِ" زندگی ام گله ها دارم جانِ دلِ حوا.
درد دارم مولای من... دردِ ندیدنتان دارد مرا از پا در می آورد.دردِ ندیدنتان سخت است سرورم,سخت است, خیلی سخت. فکری به حالِ من, به حالِ این نوکرِ بی سر و پای خودتان کنید.
حلالم کنید آقا. به خاطرِ همه ی بدقولی هایم, به خاطرِ همه ی اشتباهاتم, به خاطرِ همه ی بد بودن هایم حلالم کنید مولای مهربانم. حلالم کنید آقا.
تمامِ دارایی من این است که "من شما را دوست دارم".
التمــاس دعــا مولای من.
آجرک الله یا صاحب الزمان
این ایام رو تسلیت می گم دوستان :(
التماس دعـا
نمیدانم چه بنویسم, چطور بنویسم و از کجا بنویسم. تمام کلمات را برای گفتن هر حرفی گم کرده ام. چقدر خوشبختم که در این روزهای پیچیده ی زندگی ام دعوتم کردید. باز هم شرمنده ام کردید آقاجانم. ممنونم. خیلی ممنونم. خدایا شکرت :)
دلخوش به عیدی ام, سفر از جنسِ اربعین
آقــا قرارِ بعدی مـا موکـــب الرضــــا...
دودِ این شهر مرا از نفس انداخته است
به هوایِ حــرمِ کرب و بلا محتــاجــم
چقدر خسته ام آقا... مرا حرم ببرید
گاهی به بهانه ی چشیدنِ طعمِ یک "جانم" مرا صدا بزن!
به بهانه ی مهمان کردنِ گوش هایم به شنیدنِ یک جمله ی سرشار از احساس که به یقین گلِ لبخند را بر لبانم می شکفاند,
به بهانه ی دیدنِ برقِ عشق در مردمکِ چشمانِ به رنگِ شبم,
یا به بهانه ی خوردنِ دو فنجانِ چای با عطر دارچین در کنارِ شمعدانی های عاشقِ لبِ ایوانمان.
گاهی مرا صدا بزن!
حتی به بهانه ی فریاد کشیدنت؛ به یقین خداوند در خلقتت هنر زیادی را خرج کرده است که فریادت هم قدرت تسکین دارد.
مدتهاست صدایم نمی زنی!
مرا صدا بزن که صدایت قدرت به بند کشیدنِ همه ی وجودم و فراموشیِ همه ی بدی ها را دارد.
جانِ دلِ من!
گاهی مرا صدا بزن, حالا به هر بهانه ای...
+من برگشتم :)
+بعد از مدتها ننوشتن, کلمات غریبی می کنن و نوشتن سخت شده. :) ببخشید اگه جاییش ایراد داره یا دلچسب نشده. :)
باشد که رستگار شویم :)
درست تو لحظه ای از زندگی که سخت درگیر پیچیدگی های زندگی و دنیا شدی, خبر مرگ یکی از اطرافیانت رو میشنوی و به خودت میای که "من چیکار دارم میکنم؟", "دقیقا واسه چی دارم اینجوری تلاش می کنم و نفس نفس میزنم؟", "فقط به خاطرِ دنیا؟ پس آخرت چی؟", "حواسم به مرگ هست؟", "من تا کِی زنده ام؟", "چیکار دارم میکنم؟", "تا کِی وقت دارم؟".
من به این فکر میکنم که یه روزی می رسه که خبرِ مرگِ من واسه اطرافیانم یه تلنگر باشه که به خودشون بیان...
میشه برای شادی روحش فاتحه بخونید؟ خیلی ممنونم.
وضع ما در گردش دنیا چه فرقی میکند
زندگی یا مرگ، بعد از ما چه فرقی میکند
ماهیان روی خاک و ماهیان روی آب
وقت مردن، ساحل و دریا چه فرقی میکند
سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست
جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی میکند؟
...
فاصل نظری
ما چـــرا باورمان نیست که بــــایــــد برویم؟؟؟
التماس دعا...