۲۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

ذهنِ آشفته ی من حالِ عنوان انتخاب کردن نداره!

شدم از "درس" گریزان و به "عشقت" مشغول

بین این دو چه کنم نـقطه ی پیـــوند نبـود

مدرسه جای کسی بود که یک دغدغه داشت

جای آنها که به دنبالِ تــــــو بودند نبـــود!



+ماه دیگه این موقع کنکــــور تموم شده و خبری ازش نیست!مسخرس!

++بدون مخاطبه این پست!


اصلِ حالتون خوش

  • ۹ پسندیدم
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • حوا بانو
    • سه شنبه ۱۶ خرداد ۹۶

    بخوان مارا ...

    خالق عزیزم!خدای مهربونم!

    باز هم من خسته شده ام.باز هم کم آورده ام.باز هم همه چیز رنگ باخته اند.باز هم زندگی برایم هیچ شده است.باز هم چشمانم بی دلیل پر از اشک می شوند.باز هم صدایم میلرزد.باز هم بغض...باز هم درد...باز هم دلشکستگی...

    خداجانم!عزیزِ دلِ حوا!بی انصافی است که با وجود بودنت خودم را تنهاترین بدانم.اما باور کن که درمیان بندگانت عجیـــب غریبم.


               تنهاترین نه!

                      غریب ترین حوا شده ام این روزها.



    +این شعرِ پایین بسی حال خوب کنه.اصلِ حالِ آدمو خوب میکنه اصن :) طولانیه,ولی ارزش خوندن داره.خواستم فقط یه تیکه هاییشو بذارم تو پست,ولی دلم نیومد.همش با هم قشنگ تره :)



    بخوان ما را ...

    منم پروردگارت

    خالقت از ذره ای ناچیز

    صدایم کن مرا

    آموزگار قادر خود را

    قلم را ، علم را من هدیه ات کردم

    بخوان ما را ...

    منم معشوق زیبایت

    منم نزدیک تر از تو به تو

    اینک صدایم کن

    رها کن غیر ما را ، سوی ما بازآ

    منم پروردگار پاک بی همتا

    منم زیبا که زیبا بنده ام را دوست میدارم

    تو بگشا گوش دل

    پروردگارت با تو میگوید

    تو را در بیکران دنیای تنهایان

    رهایت من نخواهم کرد

    بساط روزی خود را به من بسپار

    رها کن غصه ی یک لقمه نان و آب فردا را

    تو راه بندگی طی کن

    عزیزا ! من خدایی خوب می دانم

    تو دعوت کن مرا بر خود

    به اشکی ، یا صدایی مهمانم کن

    که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم

    طلب کن خالق خود را

    بجو ما را تو خواهی یافت

    که عاشق می شوی بر ما

    و عاشق می شوم بر تو

    که وصل عاشق و معشوق هم

    آهسته می گویم ، خدایی عالمی دارد !

    قسم بر عاشقان پاک با ایمان

    قسم بر اسب های خسته در میدان

    تو را در بهترین اوقات آوردم

    قسم بر عصر روشن

    تکیه کن بر من

    قسم بر روز ، هنگامی که عالم را بگیرد نور

    قسم بر اختران روشن اما دور

    رهایت من نخواهم کرد

    بخوان ما را

    که می گوید که تو خواندن نمی دانی ؟

    تو بگشا لب

    تو غیر از ما خدای دیگری داری ؟؟؟

    رهاکن غیر ما را

    آشتی کن با خدای خود

    تو غیر از ما چه می جویی ؟

    و تو بی من چه داری ؟ هیچ !

    بگو با من چه کم داری عزیزم ؟ هیچ !

    هزاران کهکشان و کوه و دریا را

    و خورشید و گیاه و نور و هستی را

    برای جلوه ی خود آفریدم من

    ولی وقتی تو را من آفریدم

    بر خودم احسنت می گفتم

    تویی زیباتر از خورشید زیبایم

    تویی والاترین مهمان دنیایم

    که دنیا ، چیزی چون تورا کم داشت

    تو ای محبوب ترین مهمان دنیایم !

    نمی خوانی چرا ما را ؟

    مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد ؟!!!

    هزارن توبه ات را گرچه بشکستی

    ببینم من تو را از درگهم راندم  ؟

    اگر در روزگار سختی ات خواندی مرا

    اما به روز شادیت یک لحظه هم یادم نمی کردی

    به رویت بنده من هیچ آوردم ؟؟؟

    که می ترساندت از من ؟

    رها کن آن خدای دور

    آن نامهربان معبود

    آن مخلوق خود را

    این منم پروردگار مهربانت ، خالقت

    اینک صدایم کن مرا ، با قطره ی اشکی

    به پیش آور دو دست خالی خود را

    با زبان بسته ات کاری ندارم

    لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم

    غریب این زمین خاکیم

    آیا عزیزم ، حاجتی داری ؟

    تو ای ازما

    کنون برگشته ای ، اما

    کلام آشتی را تو ، نمی دانی ؟

    ببینم چشم های خیست آیا گفته ای دارند ؟

    بخوان ما  را

    بگردان قبله ات را سوی ما

    اینک وضویی کن

    خجالت می کشی از من !

    بگو ، جز من ، کسی دیگر نمی فهمد

    به نجوایی صدایم کن

    بدان آغوش من باز است

    برای درک آغوشم شروع کن

    یک قدم با تو

    تمام گام های مانده اش با من ...


    #خدا از راه می رسد...!


    اصلِ حالتون خوش :)

  • ۱۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • حوا بانو
    • شنبه ۱۳ خرداد ۹۶

    سلام مولای من...

    سلام باباجون!صمیمی تر از همیشه.



    یک سلامم را اگر پاسخ بگویی می روم

    لذتش را با تمام شهــــر قسمت میکنم



    سلام معجزه ی زنده ی خدا! رخ نمی دهی؟



    اللهم عجل لولیک الفرج بحق بانو زینب(س)




  • ۶ پسندیدم
  • نظرات [ ۹ ]
    • حوا بانو
    • جمعه ۱۲ خرداد ۹۶

    شاید یک تلنگر...

    گاهی فراموش می کنیم...




    خـــــــــــدایــــــــــا...

    هرچند وقت یکبار به من یادآوری کن:

    نامحـــــــــــــرم نامحــــــــــــــــرم است...

    چه در دنیای حقیقی...چه در دنیای مجـــازی...

    یادمان بینداز فاطمه (س) را که از نابینا رو می پوشاند.






    +این عکسا اول از همه تلنگریه واسه خودم!کاش یادم نره!


    ++کاش یادمون نره!

  • ۱۴ پسندیدم
    • حوا بانو
    • چهارشنبه ۱۰ خرداد ۹۶

    سخت ترین غصه ها...


    +این واقعیت خیلی دردناکه...هعی...


  • ۶ پسندیدم
  • نظرات [ ۹ ]
    • حوا بانو
    • چهارشنبه ۱۰ خرداد ۹۶

    دعوتم نمیکنی؟!





    +گفته ام که این روزها اصلِ حالم هیچ خوش نیست؟!

  • ۸ پسندیدم
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • حوا بانو
    • سه شنبه ۹ خرداد ۹۶

    خاطره...

    این اتفاق چهارشنبه ی هفته ی پیش برام افتاد :))


    سه شنبه شب که شدیدا خسته شده بودم و برعکسِ همیشه که بعد از 12 میخوابیدم ساعتِ  10:30 اینا رفتم خوابیدم.صبح ساعت 6:30 مامانم اومد منو بیدار کرد "دخترِ مامان پاشو!پاشو آماده شو الآن داداشت میاد دنبالت برسوندت واسه امتحانت....پاشو"

    منم که بسی خسته بودم گوشه چشمم رو باز کردم و گفتم"من که امروز امتحان ندارم.امتحانم شنبه س.شنبه امتحان دینی دارم"

    مامانم که تعجب کرده بود"مطمئنی؟من فک کردم امروزه"

    و رفت تو آشپزخونه پیشِ باباجانم "امروز نیس امتحانش!من فک کردم امروز امتحان داره"

    منم رو تخت دراز کشیده بودم و صداشونو میشنیدم و یهو یه حسی بهم گفت نکنه امتحان امروز باشه؟!؟!؟

    یهو از رو تخت بلند شدم و رفتم کمدمو باز کردم و برناممو نگاه کردم.چهارشنبه 96/3/3 امتحان معارف اسلامی(هماهنگ(نهایی)) ساعتِ 8 صبح....پریدم گوشیمو برداشتم و یه نگاه به تاریخ کردم..چهارشنبه سومِ خرداد!!!یه نگاه به گوشی انداختم یه نگاه به برنامه...یه نگاه به گوشی...یه نگاه به برنامه...

    آروم آروم رفتم سمتِ تختم و نشستم رو تخت.خواب کاملا از سرم پریده بود.به دیشب فک کردم که خوش خوش داشتم شیمی اسید و باز میخوندم و میخواستم صبح تست بزنم.یه دور کلِ زندگیم از جلویِ چشمام گذاشت.همه ی اشتاباهایی که کرده بودم...خاطراتی که داشتم...همه ی زندگیم رو دیدم :)

    به کتابِ دینیم که بسته رو میزم بود نگاه انداختم.صفحه ی گوشیمو روشن کردم...ساعت 6:40 بود!10 تا درس!امتحان نهایی!دینی!سالِ چهارم!کنکور!

    یهو خندم گرفت :) بلند شدم و رفتم سمتِ میزمو کتابمو برداشتم.بارم بندی رو نگاه کردم و دیدم درسِ 10 و 7 رو بخونم 9 نمره تامین میشه!درسِ 10 رو تو 7-8 دیقه خوندم.رفتم درسِ 7 و اونم تو 10 دیقه خوندم :)

    بلند شدم و لبخندزنان آماده شدم و رفتم از اتاق بیرون.مامانم متعجب گفت"مگه نگفتی امتحان نداری؟"

    با همون لبخند گفتم"خواب آلود بودم حواسم نبود!اشتباه گفتم"اصن به روی خودم نیاوردم که چی شده!! (هنوز جرئت نداشتم بگم.پیش خودم گفتم برم ببینم چه میکنم و برگشتم توضیح میدم :)) )

    و مامانم متعجب منو راهی مدرسه کرد.رفتم تو حیاطِ مدرسه و دوستام اومدن"ف جان من نخوندم.تو چه کردی؟"(همچنان عمیقا لبخند میزدم)

    ف"منم خوب نخوندم بابا"

    من"نه متوجه نشدی چی گفتم!میگم من نخوندم...کلا نخوندم"

    ف"ینی چی؟"

    من"فک میکردم امتحان شنبه س :))" (بلند بلند خندیدیم :)) )

    کلا به هرکی میگفتم باورش نمیشد!آخه من جزو بچه درسخونا به حساب میام :))

    یه چنتا صفحه ی مهم کتاب رو یه نگاهی انداختم و رفتم سرِ جلسه ی امتحان و جواب دادم.بعدش شروع کردم به شمردن نمره که چقدر نوشتم.18/5 نمره نوشته بودم :))))خودم باورم نمیشد!!!!خنده کنان با خیالی آسوده که قبول میشم برگمو تحویل دادمو اومدم بیرون.!واسه خودم تا 8/5 نمره جا واسه غلط نوشتن داشتم :))


    هیچوقت فک نمیکردم تو همچین وضعیتی قرار بگیرم.جالب اینجاست که هیچ استرسی نداشتم و از ته دل عمیق میخندیدم و همه متعجب منو نگاه میکردن :)) خلاصه اینکه خیلی خوب بود.دوس داشتم این اتفاقو :)))


    کلا این سال آخر چیزایِ جالبی و تجربه کردم که تا حالا تجربه نکرده بودم :)) شیطنتایی کردم و.... :)) معدلم معلوم نیس چند بشه :)))


    +ببخشید انقد طولانی شد!بهتون حق میدم اگه نخونید...خیلی طولانیه :)

  • ۵ پسندیدم
  • نظرات [ ۸ ]
    • حوا بانو
    • دوشنبه ۸ خرداد ۹۶

    شک ندارم...

    شک ندارم مادرم فهمیده من "میخواهمت"

    سجده های آخرش این روزها طولانی است...


    "عباس رزاقی"



    + هعی...بدون مخاطبه این پست.اشتباه برداشت نشه :)

  • ۸ پسندیدم
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • حوا بانو
    • يكشنبه ۷ خرداد ۹۶

    معشوقه ی من , باز هم بر من منت گذاشتی!ممنونم.

    خدایِ عزیزم...


    ممنونم که بر من منت گذاشتی و خدایم شدی,خالقم شدی,روحت را در من دمیدی,و من را اشرف مخلوقاتت کردی...
    باز هم مثلِ همیشه بر من منت گذاشتی...
    با منتِ آغوشی که برایم باز کردی, باز هم مرا شرمنده کردی معشوقه ی من.
    ممنونم عزیزترینم.ممنونم که باز هم به من فرصت دادی.ممنونم.

    #من خدا را دارم...



    می شود این رمضان موعد فردا باشد
    آخرین ماه صیام غم مولا باشد
    می شود در شب قدرش به جهان مژده دهند
    که همین سال ظهور گل نرگس باشد


    السلام علیک یا ابا صالح المهدی



    +دعاتون میکنم,لطفا شما هم دعام کنید.ممنونم.


    باشد که رستگار شویم :)


  • ۹ پسندیدم
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • حوا بانو
    • شنبه ۶ خرداد ۹۶

    تحریم کن بانو...

    در هیچ اساسنامه ای , حق تماشای تو به رسمیت شناخته نشده است!


    خیالت تخت , تحریــــــــم کن


    چادر بکش به تمام چشم ها !


    برنامه ی صلح آمیزی در کار نیست ...



  • ۹ پسندیدم
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • حوا بانو
    • چهارشنبه ۳ خرداد ۹۶
    این نمکدانِ خدا جنسِ عجیبی دارد
    هر چقدر می شکنیم باز نمکها دارد



    باشد که رستگار شویم :)
    پیوندهای روزانه