می رسد یک روز فصل بوسه چینی در بهشت

روی تـخـتـی با رقیبـان می نشینی در بهشت

تـا خـدا بـهـتـر بسوزانـد مـرا خواهـد گذاشت

یک نمایـشگـر در آتـش ، دوربـیـنـی در بهشت

صاحب عشـق زمیـنـی را به دوزخ می بـرنـد

جا نـدارد عشق های این چنـیـنـی در بهشت

گـیـرم از روی کـرم گـاهی خـدا دعـوت کـنـد

دوزخی ها را بـرای شب نـشینی در بهشت

بـا مـرامـی که من از تـو بـاوفـا دارم سـراغ...

می روی دوزخ مـرا وقتـی بـبـیـنـی در بهشت

مـن اگـر جـای خـدا بـودم بـرای «ظـالـمـیــن»

خلق می کردم به نامت سرزمینی در بهشـت...!


کاظم بهمنی



بی ربط نوشت:

راستی, شما هم متوجه شدید که من چیزی حدود 17 روز اصلا نبودم؟! ممنونم از انقدر توجه و احوال پرسیاتون. :) شرمنده کردید :)

بی ربط نوشت تر:

نمیدونم چی شد که لحظه ی آخر حسِ شیشمم بهم گفت که تصمیمو عوض کنم چون نتیجه ی بهتری داره. دعا کنید که این بار هم حسِ شیشمم بهم درست گفته باشه. ممنونم.

باشد که رستگار شویم. :)