خالق عزیزم!خدای مهربونم!

باز هم من خسته شده ام.باز هم کم آورده ام.باز هم همه چیز رنگ باخته اند.باز هم زندگی برایم هیچ شده است.باز هم چشمانم بی دلیل پر از اشک می شوند.باز هم صدایم میلرزد.باز هم بغض...باز هم درد...باز هم دلشکستگی...

خداجانم!عزیزِ دلِ حوا!بی انصافی است که با وجود بودنت خودم را تنهاترین بدانم.اما باور کن که درمیان بندگانت عجیـــب غریبم.


           تنهاترین نه!

                  غریب ترین حوا شده ام این روزها.



+این شعرِ پایین بسی حال خوب کنه.اصلِ حالِ آدمو خوب میکنه اصن :) طولانیه,ولی ارزش خوندن داره.خواستم فقط یه تیکه هاییشو بذارم تو پست,ولی دلم نیومد.همش با هم قشنگ تره :)



بخوان ما را ...

منم پروردگارت

خالقت از ذره ای ناچیز

صدایم کن مرا

آموزگار قادر خود را

قلم را ، علم را من هدیه ات کردم

بخوان ما را ...

منم معشوق زیبایت

منم نزدیک تر از تو به تو

اینک صدایم کن

رها کن غیر ما را ، سوی ما بازآ

منم پروردگار پاک بی همتا

منم زیبا که زیبا بنده ام را دوست میدارم

تو بگشا گوش دل

پروردگارت با تو میگوید

تو را در بیکران دنیای تنهایان

رهایت من نخواهم کرد

بساط روزی خود را به من بسپار

رها کن غصه ی یک لقمه نان و آب فردا را

تو راه بندگی طی کن

عزیزا ! من خدایی خوب می دانم

تو دعوت کن مرا بر خود

به اشکی ، یا صدایی مهمانم کن

که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم

طلب کن خالق خود را

بجو ما را تو خواهی یافت

که عاشق می شوی بر ما

و عاشق می شوم بر تو

که وصل عاشق و معشوق هم

آهسته می گویم ، خدایی عالمی دارد !

قسم بر عاشقان پاک با ایمان

قسم بر اسب های خسته در میدان

تو را در بهترین اوقات آوردم

قسم بر عصر روشن

تکیه کن بر من

قسم بر روز ، هنگامی که عالم را بگیرد نور

قسم بر اختران روشن اما دور

رهایت من نخواهم کرد

بخوان ما را

که می گوید که تو خواندن نمی دانی ؟

تو بگشا لب

تو غیر از ما خدای دیگری داری ؟؟؟

رهاکن غیر ما را

آشتی کن با خدای خود

تو غیر از ما چه می جویی ؟

و تو بی من چه داری ؟ هیچ !

بگو با من چه کم داری عزیزم ؟ هیچ !

هزاران کهکشان و کوه و دریا را

و خورشید و گیاه و نور و هستی را

برای جلوه ی خود آفریدم من

ولی وقتی تو را من آفریدم

بر خودم احسنت می گفتم

تویی زیباتر از خورشید زیبایم

تویی والاترین مهمان دنیایم

که دنیا ، چیزی چون تورا کم داشت

تو ای محبوب ترین مهمان دنیایم !

نمی خوانی چرا ما را ؟

مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد ؟!!!

هزارن توبه ات را گرچه بشکستی

ببینم من تو را از درگهم راندم  ؟

اگر در روزگار سختی ات خواندی مرا

اما به روز شادیت یک لحظه هم یادم نمی کردی

به رویت بنده من هیچ آوردم ؟؟؟

که می ترساندت از من ؟

رها کن آن خدای دور

آن نامهربان معبود

آن مخلوق خود را

این منم پروردگار مهربانت ، خالقت

اینک صدایم کن مرا ، با قطره ی اشکی

به پیش آور دو دست خالی خود را

با زبان بسته ات کاری ندارم

لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم

غریب این زمین خاکیم

آیا عزیزم ، حاجتی داری ؟

تو ای ازما

کنون برگشته ای ، اما

کلام آشتی را تو ، نمی دانی ؟

ببینم چشم های خیست آیا گفته ای دارند ؟

بخوان ما  را

بگردان قبله ات را سوی ما

اینک وضویی کن

خجالت می کشی از من !

بگو ، جز من ، کسی دیگر نمی فهمد

به نجوایی صدایم کن

بدان آغوش من باز است

برای درک آغوشم شروع کن

یک قدم با تو

تمام گام های مانده اش با من ...


#خدا از راه می رسد...!


اصلِ حالتون خوش :)